فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

وبلاگی با مطالب جدید و جذاب و مفید برای شما انشاءالله

۱۱ مطلب با موضوع «شعر و داستان» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

«یا ستار العیوب »

‏    🧿عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارلایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است. به او خبر داده بودند در حوزه علمیه ای که با پول او ساخته شده، طلبه ای شراب می خورد !!!
♨ناگهان همهمه ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می زدند حاج عباسقلی است. در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است.
🧿عباسقلی خان یکسره به حجره ی من آمد  و بقیه دنبالش.
♨داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت :لطفا بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟  گفتم: شاهنامه فردوسی.
🧿- دلم در سینه بدجوری می زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می لرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتاب های دیگر دراز کرد...
♨- ببخشید، نام این کتاب چیست؟
🧿- بحارالانوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی.   چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیه المتقین و این یکی؟! ...
♨لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
🧿- این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
♨برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشم هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
🧿- بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
♨- چرا آقا ; الان می گم. داشتم آب می شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه برزبان راندم: یا ستار العیوب، و گفتم:نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله سوال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
🧿شاید اصلا انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
♨شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک هایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستار العیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است.   ..
***
🧿... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز ، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره  بزرگان علم، قصه زندگی اش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام های احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خانم که باعث تغییر و تحول سازنده ام شد.
منبع :«اخلاق پیامبر و اخلاق ما» ؛ نوشته استاد جلال رفیع  انتشارات اطلاعات صفحه 332

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

درخواست از خدا

زن فقیری با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.

🔸🔸مردی بی‌ایمان که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد، از منشی خواست وقتی زن فقیز پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و مشغول بردن خوراکی‌ها به داخل خانه کوچکش بود.

منشی از او پرسید: نمی‌خواهی بدانی چه کسی این خوراکی‌ها را فرستاده؟

🔸🔸زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.

@tarikhye

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

 

🔸بله این بارهم همه اعضاء خانواده ، تمام غذای خودرا به او دادند و در دلشان گفتند کاش غذای بیشتری داشتیم تا به این نیازمند بدهیم. آن روز هم با وجودی که گرسنه بودند ولی جز آب و شاید شربت چیزی برای خوردن نداشتند و با همان افطار کردند.

🔹روز سوم رسید ، غذایی ساده که معمولا نان بود برای افطار آماده کردند، مسلمانان هم آن سالها در فقر و ناداری بودند ، خصوصا این خانواده که برای خود پس اندازی نگه نمی داشتند و هر چیز گران قیمتی داشتند به نیازمند می دادند، اتفاقا این روز هم مردی درخواست نیاز کرد

🔸 امام علی و فاطمه زهرا و فرزندانشان(علیهم السلام) که امروز خیلی گرسنه به نظر می رسیدند، بدون معطلی مانند دو روز قبل آنچه غذا برای افطارشان آماده کرده بودند به نیازمند بخشیدند و در برابر چشمان متعجب فرشتگان و ملائک ، آن روز هم با مقداری نوشیدنی افطار کردند.

🔹بخشش آنها به قدری مهم و عجیب بود که از طرف خدا آیاتی در مورد این ماجرای باور نکردنی نازل شد و عظمت این کار را به همه مردم در طول تاریخ اعلام کرد.// والسلام

کانال پنجره ای به تاریخ در ایتا و سروش و گپ در خدمت شما/ رزمندگان فضای مجازی با نشر این مطالب ، در جهاد تبیین مشارکت کنید/ آدرس کانال @tarikhye

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

 

به نام خدا

 

🔸داستانی واقعی برای سنین 10 تا 15 سال:

💠موقع افطار بود ، امام علی(ع) و همسر و فرزندان می خواستند افطار کنند، صدای  نیازمندی آمد، مردی بود ، در خواست کمک می کرد، امام و خانواده اش در برابر فقیر تاب نیاوردند که بنشینند و غذا بخورند در حالی که او گرسنه باشد، نگفتند خودمان واجب تریم، روزه بودیم، خدا که نفرموده از لقمه خودت بزن، فردا هم می خواهیم روزه بگیریم، باید بدن ما توان داشته باشد، نصف نان را می دهیم، نصف دیگرش باشد برای خودمان.

🔹نه این خانواده وقتی به نیازمندی کمک می کنند ، بطور کامل و در حد بالا کمک می کنند، این جا هم همه اعضاء خانواده غذای خودرا به نیازمند دادند و چون غذای دیگری نداشتند ، آن روز با مایعات افطار کردند و گرسنه ماندند.

🔸روز بعد فرا رسید پدر و مادر و بچه ها دوباره روزه گرفتند، روز سختی بود ولی به هر حال گذشت، موقع افطار بازهم نیازمند دیگری از کنار خانه آنها گذشت ، یتیمی بود که گفت اگر ممکن است به من کمک کنید، خداوند گویا زمینه را این طوری چیده بود که میزان بخشش این خانواده مشخص شود، تا معلوم گردد دیروز به طور اتفاقی همه اعضاء خانواده غذای خودرا به نیازمند دادند ، یا این رسم و باور این خانواده است که اول باید نیازمند را سیر کرد؟

ادامه دارد...

 کانال پنجره ای به تاریخ در ایتا و سروش و گپ @tarikhye

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

مرد ناشناس: قسمت دوم

 

اشک در چشم های مادر حلقه زد ولی از چشم بچه ها مخفی ماند. لقمه های بعدی را با بغض گلو خورد، این آدم مهربان چه کسی بوده در زمانی که سخت درمانده بودند به اندازه مصرف دو سه روز نان و حلوا و خرما آورده؟

از آن روز به بعد بچه ها کمتر بهانه گرسنگی می گرفتند چون غذا به اندازه ای که هر سه تای آنها سیر شوند داشتند، برای مادر هم همیشه مقداری غذا می ماند که بخورد.

این روزها مادر با دلگرمی خانه را مرتب می کرد، فرصت داشت لباس بچه ها را بشوید، حتی آنها را به حمام برد ، دسته جمعی به کنار رودخانه ای در حاشیه شهر رفتند تا حسابی آب بازی کنند.

هر دو سه شب یکبار آدم ناشناسی که معلوم نبود مرد است یا زن، پیر است یا جوان، می آمد و کیسه ای پر از غذا را جلوی در خانه می گذاشت و فوری می رفت، حتی پسر 8 ساله که زرنگ و باهوش بود نتوانست، کسی را که برایشان غذا می آورد شناسائی کند.

تا این که یک روز در شهر کوفه خبری مانند توپ صدا کرد و خیلی ها عزادار شدند، خبر این بود خلیفه مسلمین علی علیه السلام را ترور کرده اند، از همان روز دیگر کسی به خانه بچه ها غذا نیاورد.

مادر فهمید رابطه ای بین این دو اتفاق وجود دارد؟! وقتی بالاخره خودش را راضی کرد و ماجرا را به بچه ها گفت ، چهره بچه ها دیدنی بود، ولی مادر طاقت نداشت به روی آنها نگاه کند، سریع خانه را ترک کرد تا اشک هایش بتواند راحت سرازیر شود.// والسلام

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

 

دو پسر بچه و یک دختر کوچولو با مادرشان در خانه ای کوچک در کوچه پس کوچه های شهر کوفه زندگی می کردند.

 چند وقتی بود که مادرشان کمتر غذا می خورد تا بچه ها بخورند و سیر شوند ، گاهی که غذا خیلی کم بود، پسرها کمتر می خوردند تا خواهر کوچکشان سیر شود .

یکی از روزها که مادر از خانه خارج شد تا غذایی تهیه کند ، چون قبلا از همسایه ها پول و غذا قرض کرده بود ، فکر کرد بهتر است دیگر از همسایه چیزی نگیرد، سرگردان در کوچه ها قدم زد تا این که شب شد ، نگران بچه ها بود، دست خالی به خانه برگشت تا از حال آنها با خبر شود.

دید بچه ها اطراف ظرفی نشسته و مشغول خوردن هستند، جلوتر رفت با تعجب سلام کرد، بچه ها با لذت و خیال راحت نان و حلوا می خوردند، غذا هم کم نبود ، آنقدر بود که خودش هم که از گرسنگی نزدیک بود از حال برود کنار بچه ها نشست و با اشتها شروع به خوردن کرد.

دو سه لقمه خورده بود که رمقی در دست و پایش آمد با دستهایی که هنوز از گرسنگی می لرزید لقمه ای دیگر برداشت و پرسید این غذا ها از کجا ؟

پسر بزرگتر که 8 ساله بود لقمه اش را قورت داد و گفت در زدند دویدم در را باز کردم هیچکس نبود، فقط این غذا را دیدم پشت در گذاشته اند، گفتم شاید شما گذاشتید و رفته اید.

ادامه دارد...

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

لوطی و ....نمک شناسی

 

تاجرى که یکى از مریدان و مقلدین مجلسى اول (رحمة الله علیه) بود به ایشان مراجعه کرد و گفت:

آقا گرفتارى پیدا کردم، چند نفر از لوطى هاى اصفهان فرستاده اند که ما امشب مى خواهیم به خانه تو بیائیم و من هم نمى توانم فرار کنم، چون این لوطى ها با دستگاه حکومتى مربوطند، اسباب زحمتم مى شوند.وقتى هم که مى آیند باید تمام وسائل گناه را آماده کنم، بالاخره چه کنم.
مرحوم مجلسى (رحمة الله علیه) فرموده بود: عیبى ندارد من خودم اول مجلس ‍ شما مى آیم به خوشى مى گذرد. اول غروب علامه مجلسى نماز مغرب و عشا مى خواند، پیش از آمدن مهمانها به منزل تاجر مى آید، بعد لوطى باشى و شاگرد لوطیها مى آیند. اینها همه تا چشمشان به مجلسى افتاد ناراحت شدند. معلوم است با بودن مرحوم مجلسى، اینها نمى توانند بزنند و برقصند.خیلى ناراحت شدند، بعد مرحوم مجلسى با آنها حرف زد، فرمود:
شما چه راه و روشى دارید؟ لوطى باشى هم از روى غیظ و غضب گفت: راه و روش ما خیلى از شما بهتر است.
مجلسى فرمود: چطور؟
گفت: ما لوطى هستیم. ما نمک شناسیم. ما اگر نمک کسى را خوردیم تا آخر عمر به او خیانت نمى کنیم. تکیه اش روى نمک شناسى بود. غیرت داریم ، فتوت داریم.
مجلسى هم سکوت کرد. وقتى که قدرى آرام گرفت مرحوم مجلسى فرمود:
اگر شما نمک شناسید بگوئید ببینیم چقدر نمک خدا را خورده اید؟ و چقدر نمک شناسى کرده اید؟ فلان کس چیزى به تو داده و تشکر کردى به خیالت این نمک شناسى شد، نمک شناسى با خداى را، از نان بگیر تا بالاتر برود یک روز دو روز نیست، چهل سال، نمک خدا را خورده اى، آخر تو مى گوئى نمک شناسم، آیا با صاحب نمک، با پروردگار عالم جل جلاله چه کرده اى؟ آیا شکرش را کرده اى؟ بندگیش را کرده اى؟ آیا معصیتش، مخالفتش را نکرده اى؟
پس از کلمات آتشین مجلسى لوطى ها بلند شدند یکى یکى رفتند و مجلسى هم رفت. بعد از اذان صبح مرحوم مجلسى شنید در مى زنند. دید لوطى باشى آمد، اما چه حالى، خوش به حال لوطى باشى که اهل توبه شود واى به آقاى حاجى مقدسى که مغرور باشد، عاقبت به خیرى با توبه کسی است که خودش را منزه نداند.
خلاصه اینکه آمد و عذرخواهى کرد، گفت: آقاى شیخ! عمرى به غفلت گذشت، دیشب فهمیدم که همه ما نمک به حرامیم، حالا آمده ام توبه کنم.
مرحوم مجلسى هم خیلى لطف مى کند او را به منزل مى برد. راه توبه را برایش می گوید: تصمیم بگیر گناه نکنى، تصمیم بگیر نماز و روزه اى که از تو فوت شده قضا کنى، واجبات صاحب نمک رب العالمین را پشت سر نینداز، اگر مى خواهى حق نمک را ادا کنى به دستورات او عمل کن، آنچه گفته نکن، ترک کن.

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

نامه ای به فرزند



🍃مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند.
🍃 مدتی بعد، پدر نامه اولش را فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
🍃سپس پاکت را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده ، غبارش را پاک کرده ، دوباره در کیسه می‌گذاشتند...  با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را ادامه دادند.
🍃سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
🍃پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!
🍃پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .
🍃پدر گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که از او خواستم از دوستان ناباب دوری کند نخواندید؟
🔸پسر گفت :نه  مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم زندگی فلاکت باری دارند.
🔸 پدر که نزدیک بود از ناراحتی سکته کند، گفت : او هم نامه‌ مرا نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست ، من با ازدواجش مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...
🔸 به حال آن خانواده فکر کردم ، که چگونه از هم پاشید ، یکباره چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت.
🔸دیدم رفتارم با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه پدرشان است! قرآن هم در کتابخانه من سالهاست غریبانه و گوشه گیر است. و من از آنچه در آن است سودی نمی برم، در حالی که هر صفحه اش ، روش زندگی من است.

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

نعمت ها

مردی از خانه اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.

دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند: خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.

صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.

خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم، چون به بودنشان عادت کرده ایم...!

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

هم برای من به انصار و مهاجر رو زدی
هم صبوری کردی و در خانه ام سوسو زدی

چند ماهی درد پهلو را تحمل کرده‌ای
خواستی برخیزی از جا تکیه بر زانو زدی

رو به بهبودی ست حالت یا برای دلخوشی
بسترت را جمع کردی خانه را جارو زدی

اینقدر زحمت به خود دادی برای مرتضی
کودکان را با چه حالی شانه بر گیسو زدی

یک کلام از درد خود با من نگفتی هیچ وقت
مخفی از چشمان حیدر دست بر پهلو زدی

گر چه این همسایه‌ها از پشت خنجر میزنند
با دعایت زخم آن‌ها را سحر دارو زدی

از تمام غصه‌ها این غم علی را میکشد
تو برای من به انصار و مهاجر رو زدی

محسن صرامی

  • سید محمد حسین مرکبی