فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

وبلاگی با مطالب جدید و جذاب و مفید برای شما انشاءالله

۱۵ مطلب با موضوع «خاطرات و شهدا» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

(تاریخ معاصر)
🔸مرکز اسناد انقلاب اسلامی نوشت: اسدالله علم ذیل خاطرات 16 اردیبهشت 1352 می‌نویسد: «صبح برای مانور دریایی حرکت کردیم. اجرای مانور، شاهنشاه را بسیار عصبانی کرد. چند گلوله توپ به هدف‌ها انداخته شد، یکی نخورد.
✖️شاهنشاه عصبانی شدند و به فرمانده نیروی دریایی فحش دادند. عرض کردم موشک‌ها برای تمرین است... فرمودند موشک سرشان بخورد، چرا تیراندازی توپ‌ها این‌قدر بد بود؟ آن‌هم در حال صلح و اعصاب راحت و آن‌هم هدف ثابت...»
🔸من از شدت عصبانیت دچار چنان سردردی شدم که لاجرم به بیش از یک لیوان ودکا متوسل شدم.
✖️ناهار،‌ در حال و هوایی پر تنش و عصبی صرف شد.
✔️منبع: (خاطرات امیر اسدالله علم)، ج1، ص395
✔️کانال پنجره ای به تاریخ در ایتا – سروش و گپ @tarikhye
«شماره ردیف 692»

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

نفرت‌انگیزترین روز یک دیپلمات

مجید مهران، دیپلمات دوران پهلوی، در خاطرات خود می نویسد.

در بغداد کاردار بودم، تلگرافی از وزارت امور خارجه ایران رسید: «طوری حرکت کنید که ساعت 10 صبح شنبه به پیشگاه مبارک شاهنشاه آریامهر شرفیاب شوید...»
خودم را سر قرار به کاخ صاحبقرانیه رساندم، پس از مدتی انتظار بالاخره همراه بقیه شرفیاب شدیم.

داخل سالن دیدم شاه ایستاده و بدون این که به دکتر خلعتبری «وزیر امور خارجه» نگاه کند مشغول مطالعه یک گزارش است.
پس از خواندن ، یک دفعه نامه را به هوا پرت کرد و در حالی که دست خود را دراز کرده بود به طرف خلعتبری آمد تا او زانو بزند و دستش را ببوسد.

در طول عمرم چنین صحنه ناراحت‌ کننده‌ ای ندیده بودم. نفر بعدی سرتیپ قدر هم همین تشریفات عجیب را انجام داد.

من حیران و سر دو راهی قرار گرفتم. آیا دستبوسی کنم یا برگردم و زندان و شکنجه ساواک را تحمل کنم.

(وقتی نوبت من شد)، ناچار همان کار را کردم که همکارم انجام داد. البته از قدیم به عنوان سنت ، دست بزرگان سیاسی یا روحانی که مقامی شایسته داشتند، بوسیده می‌ شد. ولی زانو زدن را تا آن روز ندیده بودم.

طبق تشریفات جدید مقرر شده بود سفرا و مقامها در موقع شرفیابی زانو بزنند و دستبوسی کنند و اطاعت خود را (از دربار و سلطنت) ثابت کنند. خاطره تحقیر کننده آن روز ، یکی از بدترین های زندگی من بود.

منبع: فصلنامه تاریخ معاصر ایران - شماره 2، بهمن 1383

تذکر: این فرد خاطراتش را در دو کتاب به چاپ رسانده.

کانال پنجره ای به تاریخ در ایتا – سروش - گپ @tarikhye

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

تاریخ معاصر

عدالت و بهداشت در عصر پهلوی:

پدر بنده نقل می کرد که زمان شاه در محل سکونتشان که شهر کوچکی بود مردم حمام نداشتند گاه سر بچه ها پر از شپش می شد.

یک حمام عمومی داخل شهرستان بود که هفته ای یک بار نوبتشان می شد. داخل حمام یک خزانه آب بود که همه در آن خزانه می رفتند و خودشان را می شستند. به خاطر کمبود امکانات مسائل بهداشتی اصلا رعایت نمی شد.

نقل از کتاب دکل نوشته روح الله ابرقویی ص255

نکته:

این در حالی بود که شاه در آن زمان به چند کشور غربی وام دو درصد داد تا اقتصادشان بچرخد ، این کار به قدری تعجب همگان را بر انگیخت که روزنامه های خارجی مدتی روی آن بحث می کردند! (بهتر است بگوییم به غربی ها رشوه داد تا روزنامه ها و سیاستمداران کشورها دهانشان قفل شود تا اگر گاهی ذره ای هم از بی عدالتی او انتقاد می کردند ، سکوت کنند.)

اکثر خدماتی که به روستاها و دهک های پایین انجام شد و رفاه نسبی که بوجود آمد بعد از انقلاب اسلامی بود.

«شماره ردیف 689»

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰

به نام خدا

چهارده سال بیشتر نداشتم برای تکمیل دروس به اصفهان رفتم ، حجره کوچکی در مدرسه صدر داشتم نه گلیمی نه زیر اندازی نه حتی چراغی برای روشن کردن یا گرم کردن.

پس از مدتی در یک شب سرد زمستانی پدرم آمد وقتی اوضاع را دید شروع کرد به سرزنش و گفت نگفتم طلبه نشو گرسنگی دارد سختی دارد فقر و در به دری دارد.

آن قدر گفت که بی تاب شدم ، قلبم شکست  با تمام ارادت به ساحت امام عصر(عج)  بلند شدم و رو به قبله گفتم: مولاجان شما عنایت کنید تا نگویند آقا ندارید.

پدر با تعجب نگاهم می کرد. دقایقی نگذشت در حجره را زدند خادم گفت کسی با شما کاردارد برخاستم به در مدرسه رفتم سیدی بود با چهره ای آسمانی کمی با من حرف زد دلجویی کرد و پنج قران در آورد و گفت این مبلغ را بگیر و در طاقچه  حجره ات نیز شمعی هست روشن کن تا دیگر کسی نگوید که شما آقا ندارید شگفت زده شدم سید رفت ، در مدرسه را بستم خدمت پدرم آمد ، ماجرا راگفتم دیدم چشمانش مثل ابر بهار گریان شد ، مرا در آغوش گرفت و بوسه باران کرد.

سیاه چالهایی سهمگین بارها در زندگی ام مرا در کام خویش کشید اما آن خورشید تابان (مولی الموحدین امیر المومنین) اقتدار خویش را نشان داد.

منبع: کتاب کهکشان نیستی/شرح زندگانی عارف و عالم بزرگ سید علی قاضی ص79

  • سید محمد حسین مرکبی
  • ۰
  • ۰


قسمت دهم (آخرین قسمت):
🟣 برای نماز جماعت در دبیرستان به قدری جاذبه ایجاد کردیم که 100 درصد بچه ها شرکت می کردند. نمازخانه جا نبود در راهرو نماز برگزار می شد، برای نظم کار عده ای به عنوان خادم الصلاه انتخاب کردیم ، هر روز 10 نفر می شدند برایشان آموزش گذاشتیم.
🟡 وضوخانه مدرسه را دمپایی های صورتی گذاشتیم. یک نفر جلوی ورودی نمازخانه خوشامد می گفت، دونفر دستکش می پوشیدند و همه کفش هارا جفت می کردند.
خادم الصلاه ها جایگاهشان مهم بود و همه توی نوبت برای این کار بودند.
🟢 همه خبرهای داغ و مهم مدرسه را موقع نماز می دادیم، مسابقه بر گزار می کردیم با جوایز ارزشمند که گاهی همه را غافلگیر می کرد و خاطره انگیز برای بچه می شد.
مسابقات کاربردی مثل تا کردن چادر می گذاشتیم، باعث شد چادر تا نکرده نمی ماند.
🔵 فضارا معطر می کردیم داخل چادرنمازها و کفش ها معطر کننده می گذاشتیم، مهرها همه یکدست و تمیز، نوار بین صفوف نماز سفید و خوشکل بود، بچه ها فوق العاده از این نماز لذت می بردند.
✅ کتاب خاطرات خانم مربی ص216

  • سید محمد حسین مرکبی