فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

وبلاگی با مطالب جدید و جذاب و مفید برای شما انشاءالله

  • ۰
  • ۰

به نام خدا

چهارده سال بیشتر نداشتم برای تکمیل دروس به اصفهان رفتم ، حجره کوچکی در مدرسه صدر داشتم نه گلیمی نه زیر اندازی نه حتی چراغی برای روشن کردن یا گرم کردن.

پس از مدتی در یک شب سرد زمستانی پدرم آمد وقتی اوضاع را دید شروع کرد به سرزنش و گفت نگفتم طلبه نشو گرسنگی دارد سختی دارد فقر و در به دری دارد.

آن قدر گفت که بی تاب شدم ، قلبم شکست  با تمام ارادت به ساحت امام عصر(عج)  بلند شدم و رو به قبله گفتم: مولاجان شما عنایت کنید تا نگویند آقا ندارید.

پدر با تعجب نگاهم می کرد. دقایقی نگذشت در حجره را زدند خادم گفت کسی با شما کاردارد برخاستم به در مدرسه رفتم سیدی بود با چهره ای آسمانی کمی با من حرف زد دلجویی کرد و پنج قران در آورد و گفت این مبلغ را بگیر و در طاقچه  حجره ات نیز شمعی هست روشن کن تا دیگر کسی نگوید که شما آقا ندارید شگفت زده شدم سید رفت ، در مدرسه را بستم خدمت پدرم آمد ، ماجرا راگفتم دیدم چشمانش مثل ابر بهار گریان شد ، مرا در آغوش گرفت و بوسه باران کرد.

سیاه چالهایی سهمگین بارها در زندگی ام مرا در کام خویش کشید اما آن خورشید تابان (مولی الموحدین امیر المومنین) اقتدار خویش را نشان داد.

منبع: کتاب کهکشان نیستی/شرح زندگانی عارف و عالم بزرگ سید علی قاضی ص79

  • ۰۱/۰۷/۰۷
  • سید محمد حسین مرکبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی