فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

فرهنگ و زندگی

نکات جذاب و حتی الامکان مفید برای نسل جوان

وبلاگی با مطالب جدید و جذاب و مفید برای شما انشاءالله

  • ۰
  • ۰

 

دو پسر بچه و یک دختر کوچولو با مادرشان در خانه ای کوچک در کوچه پس کوچه های شهر کوفه زندگی می کردند.

 چند وقتی بود که مادرشان کمتر غذا می خورد تا بچه ها بخورند و سیر شوند ، گاهی که غذا خیلی کم بود، پسرها کمتر می خوردند تا خواهر کوچکشان سیر شود .

یکی از روزها که مادر از خانه خارج شد تا غذایی تهیه کند ، چون قبلا از همسایه ها پول و غذا قرض کرده بود ، فکر کرد بهتر است دیگر از همسایه چیزی نگیرد، سرگردان در کوچه ها قدم زد تا این که شب شد ، نگران بچه ها بود، دست خالی به خانه برگشت تا از حال آنها با خبر شود.

دید بچه ها اطراف ظرفی نشسته و مشغول خوردن هستند، جلوتر رفت با تعجب سلام کرد، بچه ها با لذت و خیال راحت نان و حلوا می خوردند، غذا هم کم نبود ، آنقدر بود که خودش هم که از گرسنگی نزدیک بود از حال برود کنار بچه ها نشست و با اشتها شروع به خوردن کرد.

دو سه لقمه خورده بود که رمقی در دست و پایش آمد با دستهایی که هنوز از گرسنگی می لرزید لقمه ای دیگر برداشت و پرسید این غذا ها از کجا ؟

پسر بزرگتر که 8 ساله بود لقمه اش را قورت داد و گفت در زدند دویدم در را باز کردم هیچکس نبود، فقط این غذا را دیدم پشت در گذاشته اند، گفتم شاید شما گذاشتید و رفته اید.

ادامه دارد...

  • ۰۲/۰۱/۲۰
  • سید محمد حسین مرکبی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی